آنجا که باغ در اسارت پاییز بود، بهار آمد. با خلعتی از شکوفه های رنگین. و باغ را به جشن و شکوفایی و رقص شاپرکها دعوت نمود. جویباران به حمایت از درختان تشنه می شتافتند تا شاهد بردن برگهای نیمه جان به گورستان مرداب نباشند. چشمه شقایق ها نگران شکفتن گلها بود که مبادا تفن تگرگ در مسیر ذهن آنها بتازد و فرش طلایی هم آغوشی را به حصار تنگ خاموشی مبدل سازد.

تو همیشه با منی! مثل نفس

و سایه پا به پایای قدم هایم. و مثل گوشواره به گوش بادبادکهایم. وقتی که هستی تا آخر فصل زمستان بدون چتر در باران می دوم و بی رنگی روزهایم را با مداد رنگی های یاد رنگ می زنم. وقتی که نیستی انگار زمستان است و چترم را در باران گم کردم. وقتی که نیستی جدول متقاطع تنهاییم را با گریه و آه و درد پر می کنم، و برای همیشه چشمانم را با گیاه باران پیوند می زنم.

شعرا می گویند: هر تار موی تو به اندازه یک قصیده است.

طفلکی دل شانه شب کور شد، بس که در شب سفر کرد.